سال ۱۹۳۰، راجپوتانا، هندوستان. الایزا که یک عکاس خبری بیستوهشتساله است از زمان مرگ همسرش همدمی جز دوربین عکاسیاش ندارد. وقتی دولت بریتانیا او را برای عکاسی از زندگی خاندان سلطنتی ایالتی شاهزادهنشین در هندوستان به آنجا اعزام میکند، الایزا عزمش را جزم میکند تا برای خودش به عنوان عکاس شهرتی کسب کند... ولی پس از آنکه به قصر میرسد با مردی خوشپوش و جذاب به نام "جای" آشنا میشود و درمییابد که او برادر جوانتر شاهزاده است و...
برشی از کتاب
الایزا حیرتزده عقبعقب رفت و بعد دواندوان از آن صحنهی وحشتناک دور شد. و وقتی جیغهای آن زن متوقف شد، الایزا فقط میتوانست جلزوولز آتش را بشنود. درحالیکه شوکه شده بود خم شد، و وقتی اشکهای روان، دیدش را تار کرد، بازوهای "جای" را دور خودش حس کرد که او را میکشید تا از بوی گوشت سوخته دور کند. جای گفت: «نباید میدیدی.» الایزا خودش را از بازوهای او بیرون کشید و شروع به مشت کوبیدن به سینهی او کرد. «چرا باید این اتفاق میافتاد؟ چرا؟» جای دوباره او را گرفت، فقط این بار محکمتر از قبل، و الایزا دید یکی از دستهای جای سوخته است.