آنها میگویند که من باید بمیرم. آنها میگویند که من نفس را از مردها ربودم. و حالا آنها باید از من بربایند. تصور میکنم که بعد همهی ما شعلههای شمعی چرب و سوزان و لرزان هستیم که در تاریکی اتاق به اهتزاز درآمده است و صدای زوزهی باد میآید و در سکوت اتاق صدای پاهایی را میشنوم، صدای پاهایی وحشتناک؛ میآیند تا مرا خاموش کنند، و جانم را از من بیرون بکشند در حلقهای از دود خاکستری. من در هوا و شب ناپدید خواهم شد. آنها همهمان را خاموش میکنند، یکییکی، تا زمانی که فقط نور خودشان باشد که با آن خود را ببینند. ولی آنوقت من کجا خواهم بود؟ گاهی وقتها فکر میکنم که دوباره آن را میبینم، مزرعه را، که دارد در تاریکی میسوزد. گاهی وقتها سوز زمستان را در ریههایم حس میکنم و فکر میکنم که بازتاب شعلهها را در اقیانوس میبینم. آب بس عجیبوغریب، با نور سوسو میزند. در آن شب لحظهای بود که برگشتم و به پشتسر نگاه کردم. برگشتم تا آتش را ببینم، اگر پوستم را لیس بزنم هنوز هم میتوانم مزهی نمک را احساس کنم. دود را. هوا همیشه سرد نبوده است. صدای پاها را میشنوم.